شعر انار و پاییز از شاعران نامی و بزرگ ایران در این مطلب تهیه و گردآوری شده است شما می توانید زیباترین اشعار عاشقانه و زیبا در مورد انار را در ادامه بخوانید و لذت ببرید .
مرا چو مست کنی زین شجر برآرم سر
به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار
مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
توام خراب کنی هم تو باشیم معمار
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کز آن گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبله دل هاست
که دم به دم ز طرب سجده می برد جانت
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم
به دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم
چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم
اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم
چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد
چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شد
اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم
سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه می کردم
از انار و از ترنج و شاخ سیب
وز شراب و شاهدان بی حساب
یا از آن دریا که موجش گوهرست
گوهرش گوینده و بیناورست
شعر انار و پاییز
خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار
مشت خاری پیش سیل نوبهاران را گرفت
در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار
تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت
پاییز
فصل رسیدن انارهای سرخ است
و انار
چه دل خونی دارد
از رسیدن!
شد سخن از من دل خوش یافتم
چون انار از ذوق می بشکافتم
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت
غیر این شادی که دارم در سرشت
کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست
آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیده ست نبود غیر بانگ
آسمان آبی تر
آب آبی تر
من در ایوانم، رعنا سر حوض
رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
مادرم صبحی می گفت :
موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم می خندد رعنا هم…
سهراب سپهری
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش
گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک ست
در طویله عشوه او صد کس اندر انتظار
آفتاب سر کوه نور افشونه، سماور جوشه
یارم تنگ طلا دوش گرفته، غمزه میفروشه
یه دونه انار دو دونه انار، سیصد دونه مروارید
میشکفه گل، میپاشه گل، دختر قوچانی …
عجب ابرو، عجب لب و عجب رو، دختر قوچانی
عجب گیسو بسان برگ بو، دختر قوچانی …
نگارم برلب بوم اومد و رفت، چاره ندارم
دوباره برلبم جون اومد و رفت، چاره ندارم
چراغو پُر کنید از روغن گل، چاره ندارم
که یارم چشم گریون اومد و رفت، چاره ندارم …
یه دونه انار دو دونه انار، سیصد دونه مروارید
میشکفه گل، میپاشه گل، دختر قوچانی …
مژه ام جلوه گاه پروین است
گل خورشید طلعتان این است
سیب غبغب اگر به دست افتد
بهتر از صد انار یاسین است
آنکه مهتر بود بهتر از پی سیبی به چوب
پوست بر تن سر به سر بشکافتندش چون انار
همچو آتش چوب می خوردند و می دادند زر
وانکه از بی طاقتی بر خاک می مردند زار
راز از انار ترکیده آغاز می شود
و عشق از دل شکسته و از دل شکسته
حجم بزرگ تنهایی
می افتد و
می لغزد
دختر ها به صف
به صف کنار رودخانه
امروز درس عملی اخلاق است
دخترکان منتظرند
صدای شیپور
چیزی قِل می خورد
روی آب
شاید
هندوانه بریده ای باشد
یا
اناری درشت
نه
سر بریده زنی است
که گیسوانی بلند دارد
سر با موج رود خانه
بالا و پایین می رود
و دخترکی روی موج
ماهی قرمز می بیند
و دیگری دسته ای گل سرخ
و سومی
اناری شکفته
با دانه های درشت یاقوتی
لبخند می نشیند بر لبان دخترکان
و شلاق بر شانه هایشان
صد دانه یاقوت دسته به دسته
با نظم و ترتیب یک جا نشسته
هر دانه ای هست خوش رنگ و رخشان
قلب سفیدی در سینه آن
یاقوتها را پیچیده با هم
در پوششی نرم پروردگارم
هم ترش و شیرین هم آب دار است
سرخ است و زیبا نامش انار است
مصطفی رحماندوست
دندان به دل فشار درین باغ چون انار
بویی اگر ز سیب زنخدانت آرزوست
یک چند خون دل خور و بر لب بمال خاک
گر سینه ای چو کان بدخشانت آرزوست
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
غوطه در خون زند آن چشم که دیدن دانست
رزق دندان شود آن لب که مکیدن دانست
پوست بر پیکر خود چاک زند همچو انار
خون هر سوخته جانی که چکیدن دانست
شعرای دفتر من
پر از غم و فریبه
تو قصه های مردم
غریبه ام غریبه
مثل گل اناری
دوستت دارم همیشه
داد می زنم تو دنیا
هیچی چشات نمی شه
وقتی که بارون بیاد
دلم می شه بهاری
دلم فزونی شده
ریستم و صبح شد
انار ، سرخ تر
سر بریده ی حسین را نگاه کن
انار سرخ
می کند ز کوچه ها گذر
دلش گرفت و زیر گریه زد
و دستمال میان سرخی انار
بسته شد به سر
انار گونه هایت
از شرم ترک برداشت
وقتی دستانت را به آرامی گرفتم
دانه های یاقوت سرازیر شد
و چشمانت
ملتمسانه ،
عشق را از چشمانم می خواند
بگذار بی پروا دوستت بدارم
بگذار جسورانه تو را درآغوش بگیرم
شاید لب های سرد و یخ بسته ات ,
به گرمی بوسه ای زنده گردد
بالا برای توست من آنجا نمی روم
فالی بزن به نیت باران غزل بخوان
من می روم کنار خدا یا نمی روم
من باز هم رفوزه شدم تنبل کلاس
بالاتر از حروف الفبا نمی روم
دارا انار داشت آه آن طرف
دیگر سراغ غربت سارا نمی روم
مردی که اسب داشت بیامد غروب
تا شیهه طلوعست از آنجا نمی روم
لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد
گل داد… سرخ سرخ
گل ها انار شد… داغ داغ
هر اناری هزار تا دانه داشت
دانه ها عاشق بودند
دانه ها توی انار جا نمی شدند
انار کوچک بود…
دانه ها ترکیدند… انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید
مجنون به لیلی اش رسید
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد
به حسن ار چه سیب از میان برد گو،
زنخدان زد او با ز نخدان او
اگر چه زند خنده شیرین انار
به خود خندد او با لب لعل یار
باز من و
پنجره ی رو به باغ…
و انارهایی که از فرط نبودنت،
ترک برداشته اند…
باز من و
خاطره ی بچگی هایی که پشت درخت های پربار انار گم می شد
و رد پایی که تو را ،
تاپشت پرچین های باغ،
برای همیشه پنهان می کرد…
در کدامین لحظه ی پرشیطنت کودکی جاماندیم؟
چهره بدخواهت از انده چو آبی باد زرد
سینه بد گوت پر خون از تفکر چون انار
شادمان در دولت عالی و جاه بی کران
کامران از نعمت باقی و عمر بی کنار
بستم من دهان خود دل بگشاد صد دهان
بهر دل تو تن زدم بس بودم نوازن او
در گل و در شکر نشین بهر خدای لطف بین
سیب و انار تازه چین کآمد در فشاندن او
چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق
دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد
انار شیرین گر خود هزار باشد وگر یک
چو شد یکی به فشردن دگر شمار چه باشد
بس کن از حرف به و سیب و انار و انگور
ترک مداحی میوالی و آرایش کن
قوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیست
قوت ارواح بدست آور و آسایش کن
ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ای
زیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟
ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون انار
در قید شیشه خانه دلها چگونه ای؟
خونم که می شکافت به تن پوست چون انار
در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ
تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاست
رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست
می کند بس دل پر آبله را شق چو انار
چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست
گل سرخ انار از شاخ سبزش چون چکاند خون
تو پنداری که طوطی گوهر از منقار می بارد
خرامان سرو من مست و لطافت می چکد از وی
چه ناز است و کرشمه وه کزان رفتار می بارد
چکان قطره ز سرهای انار تازه پنداری
که هر دانه که بوده ست اندرون پنهان همی بارد
خوش آن وقتی که مطرب در سماع، و نیکوان سرخوش
خرامان در میان سبزه و باران همی بارد
دید یک جا که کرده از دیوار
سر برون شاخی از درخت انار
حقه های عقیق تازه و تر
بر وی آویخته ز شوشه زر
انار بودم خندان، بران عقیق لبت
کنون چو شعله نارم، تو نیز می دانی
انار عشق تو بودست شمس تبریزی
که برد بر سردارم، تو نیز می دانی
بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان
بیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم انار خندانم
نبات و قند نتاند نمود سماقی
گلست قوت تو همچون زنان آبستن
تو را از آن چه که در روضه و بساتینی
دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده تین کند تینی
شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی
به میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان
به میان باغ خندان مثل انار باشی
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت زهی نگار خندان
می بینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت انار خندان
درخت ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سینه ی من و آه
چقدر یک شبه یاقوت سرخ ارزان شد
چقدر باغ پر از جعبه های میوه شد و
چقدر جعبه ی پر راهی خیابان شد
چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد
چطور قصه ام آنقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمیخواستم شود آن شد؟
انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خنده ی کلاغان شد
به حسن ار چه سیب از میان برد گو،
زنخدان زد او با ز نخدان او
اگر چه زند خنده شیرین انار
به خود خندد او با لب لعل یار
ای از گل تو ما را در دیده خار مانده
وز نوک غمزه تو جانم فگار مانده
تا نقش تو زمانه در پیرهن کشیده
در کارگاه گردون مه نیم کار مانده
تا بو که چون تو ماهی بینم به طالع خود
هر ب به گریه چشمم اندر شمار مانده
بس دل که هست هر دم از ناردان لعلت
در پرده قطره قطره همچون انار مانده
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جز ما دو سه تا انار عاشق در باغ
کی مانده از آن تبار عاشق در باغ
گفتی که بهار عاشقان پاییز است
دلخونم از این بهار عاشق در باغ
گشادم دیده روی تو ناگه
به جانم در شدی ناکرده آگه
اگر گویم که از جورت کنم آه
زنی فی الحال تیغ و گوییم وه
قدت شاخ انار و روی تو نار
تعالی الله از آن قد اناره
اگر پرتو زند خورشید رویت
بسوزد مه درون هفت خرگه
گل نقل بلبلان و شکر نقل طوطیان
سبزه ست و لاله زار و چمن کوری کلاغ
با سیب انار گفت که شفتالویی بده
گفت این هوس پزند همه منبلان راغ
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش می نگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش
سر داده به باد انار عاشق در باغ
از کار گذشته کار عاشق در باغ
“پاییز” نگو…! بگو که رستاخیز است
با اینهمه سربدار عاشق در باغ
تمام لحظه هایم
به دنبال ناب ترین دانه های انار بودم
و هرگز دانه ای نیافتم . . .
کاش می دانستم که باغ چهار فصل تو پُر بود از انار
با دانه هایی به سرخی خون
آنگاه هرگز التماس به درختان خشکیده باغ خود نمی بردم . . .
اینک رسید آن کینه کش، جان در رکابش سینه وش
برکشتم دل کرده خوش، مردم شکار کیست این؟
گلگون انار انگیخته، گیسو کمند آویخته
دل خسته و خون ریخته، چابک سوار کیست این؟
هنوز لبخند میسازم
تا درونم را کسی نفهمد
برای دلخوشی دلم و دلخور نشد دلها
لبخندی همانند لبخند انار
که می گویند از رسیدگی ست
اما دریغ که از نرسیدن ست
دل انار از تنهایی می گیرد و به لبخندی ترد میشکند
تا با دستان باغبان از تنهایی در آید
و من اما آرزو دارم با دستان تو چیده شوم
پس لبخند میزنم
لبخندی اناری
فصل مهر چیدن من و لبخندم را به یادآور
ای مهربان
میلاد تو شیرین ترین بهانه ایست که می توان با آن
به رنجهای زندگی هم دل بست
و در میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زیست.
میلاد تو معراج دستهای من است
وقتی که عاشقانه تولدت را شکر می گویم
میلادی که با عطر بهار گره خوره است.
تنهایی تو را
دست های من تاب نمی آورد
“کافی ست انار دلت ترک بخورد”
دانه دانه هاش
بریزد در دهان من
تا سرخی صدای خنده هام
رنگ تو باشد
خودت را از آغوش من نگیر
آقای من!
دنیا در دستان توست
که آغاز می شود.
اشعار زيبا در مورد انار
از عجایبِ خلقت همین بس
بهار باشد یا زمستان
وقتی تو می خندی
انارها شکوفه می دهند …
در شهر انار هوا که عالی!…خوب است
حال همه ی شهر؛ خیالی…خوب است
رونق اگر از پسته ی بابا رفته
پاینده ننه که وضع قالی ….خوب است
آبی سرجای خود؛لاکی جاخود
نقش خواندن ولالایی و لالی…خوب است
خونی شده انگشت ننه با پاکی
لیکن همه خوب؛وضع *حالی* …خوب است
امروز که دستمان نمیرود در جیبی
خاریدن جیبهای خالی…خوب است
القصه که روبه راه،حالمان هم جاخود
وضع همه چیز مثل مالی….خوب است
احوال انار هم اگر میپرسی
مثل یمن و چاد و سومالی …خوب است
بچه که بودم موقع گل انارها ی زنبور عسل رفت تو ی گل انار که هنوز درست باز نشده بود.منم از روی کنجکاوی گل و محکم فشار دادم که زنبوره له بشه و بمیره ولی چشمتون روز بد نبینه همچین نیشم زد که اشکمو درآورد.آخه من هشت نه سال بیشتر نداشتم.الان بعد از اینهمه سال هنوز خاطرش برام زنده است.کاش هنوز همون روزا بود.این روزا غصه ها از پا درمون آوردن صدامون درنمیاد…
من دراین تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد
من دراین تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می بینم
که دعاهای
نخستین بشر را ترکرد
من در این تاریکی
درگشودم به چمنهای قدیم
به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم
من در این تاریکی
ریشه ها را دیدم
و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم
در آمد از در هجره به صد هزار کشی
فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار
هزار گونه ی گلنار بر مه و پروین
هزار سلسله مشک بر گل و گلنار
دو چشمانش به سان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پرّ زاغ
که گلنار به نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی
سخن چون ز گلنار از آن سان شنید
شکیبایی و خامشی برگزید
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گلکار کار
تا رخ گلنار تو رخشنده گشت
بر دل من ریخته گلنار نار
وقتی تمام صداقتت را زیر پا له می کنند
و برای همیشه صافی و پاکی را در دخمه ای تاریک زندانی ،
به این حرف سهراب می رسی:
” من اناری می کنم دانه و به دل می گویم کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود “
وقتی نا امیدی در قلبم لنگر انداخته و سکوت بر لبانم موج می زند
دلم بر زمین پا نمی نهد گویا می داند زمین پر از بیزاری ست ، پر از بی راهه . . . پر از نیرنگ . . .
افسوس تمامیتم را به آغوش کشیده
دیگر به آب ، خاک و نفس هم اعتمادی نیست
چه تلخ است قصه عادت
چه سخت میگذرد زمان بی تو و چه بی تابند ثانیه ها . . . آه
چه تلخ محاکمه می شوند رنگ ها
و چه دردیست میان جمع بودن
دلم انار می خواهد . . .
من اناری را می کنم دانه
به دل می گویم کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود …
بودش انار فهرجی شیرین
عقده ی مَلَس نبودش عَقدا را
سیب غبغب اگر به دست افتد
بهتر از صد انار یاسینی است
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست از اوست که سیب ذقن گرفت
رخانش چو گلنارو لب ناروان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
شعر عاشقانه انار و پاییز
یک آینه مشتی سیب و انار
اگر باران بیاد کمی بهتر است
آن وقت
از لابه لای دود سیگار
برایت شکلک در می آورم
و انار دانه می کنم
سیب هم بماند
برای بعد
باید به خرمالوهای کال سربزنم، به انارهای سبز به آدمهای ناپخته به آنها که هنوز عاشق نشده اند بگویم که اتفاق بزرگی خواهد افتاد بگویم که پاییز در راه است…!
و من عاشقانه منتظرم…