شعر جهل و نادانی و اشعار جهالت و جاهلیت و جهل در شعر,جهل در شعر فارسی,شاعر شعر جهل مرکب,شعر ابو جهل,شعر البردوني فظيع جهل ما يجري,شعر برای جهل,شعر جهل,شعر جهل انسان,شعر جهل مردم,شعر جهل مرکب,شعر جهل مرکب ابن یمین,شعر جهل و خرافه,شعر جهل و ناداني,شعر جهل و نادانی,شعر جهلي,شعر در باب جهل,شعر در جهل مرکب,شعر در رابطه با جهل,شعر در مورد جهل,شعر در مورد جهل دینی,شعر جهالت,شعر در باب جهالت,شعر در جهالت,شعر در مورد جهالت,شعر در مورد جهالت مردم,شعر در وصف جهالت,شعر درباره جهالت,شعر درمورد جهالت,شعر راجع به جهالت,شعر عرب جاهلیت,شعر مولانا در مورد جهالت,شعر نو جهالت,شعری درباره جهالتشعر در مورد جهل مردم,شعر در مورد جهل و خرافات,شعر در مورد جهل و نادانی,شعر در وصف جهل,شعر درباره جهل,شعر درباره جهل مردم,شعر درباره جهل و خرافات,شعر درباره جهل و نادانی,شعر درباره ی جهل,شعر درمورد جهل,شعر درمورد جهل و نادانی,شعر راجب جهل,شعر راجع به جهل,شعر عقل و جهل,شعر على جهل,شعر عن ابو جهل,شعر عن جهل,شعر عن جهل الامة,شعر عن جهل الامم,شعر عن جهل الانسان,شعر عن جهل الشباب,شعر عن جهل الشعوب,شعر عن جهل العرب,شعر عن جهل الناس,شعر عن جهل النساء,شعر غزل جهلي,شعر في جهل العرب,شعر في جهل الناس,شعر نو جهل,شعر کامل جهل مرکب,شعری درباره جهل
تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
نشنود از دوست ابله پند را
از جهالت بگسلد پیوند را
تا ز مستی جهالت به خمار افتادیم
به کدورت گذرد شنبه و آدینه ما
خبرت هست که مرغان سحر می گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
ز جهل توبه و سوگند می تند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار
چرا از جهل بر ما می دوانی
نه گردون را چنین ما می دوانیم
پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل نمی افشارم
جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن
بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین
مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
گشتی تو سوار اسب چوبین
از جهل به حمله می شتابی
بجز از روح بقایی بجز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است دانای علم عامی
در عشق علم جهل است ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است دانای علم عامی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
ز آفتاب گرفته ست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی
مگوی غیب کسان را به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
نفسی دارم که از جهالت
اقرار نمی دهد ز انکار
بر بستر جهالت و آگنده
یکسر به خواب غفلت بالینم
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی
بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
در پرده پوشی ام چه کنی کوشش، ای رقیب
جهل است چاک دامن دیوانه دوختن
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را
مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند عذر نادانست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد
جمال معرفت از خواب جهل بیداریست
بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت
خود ستوده است هر که اهل بود
خودستایی نشان جهل بود
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازغ بماند مردم زاد
خواهی یابی ز علت جهل شفا
قانون نجات از اشارات مجوی
در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی
خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی
روا داری از جهل و ناباکیت
که پاکان نویسند ناپاکیت
جهل باشد فراق صحبت دوست
به تماشای لاله و سمنی
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکردیم با عقل همداستانی
معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری
جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست
از تو زایل نگشت علت جهل
چون طبیبیت کرد عزرائیل
بشکن به سر بی خردان در به سخن جهل
زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است
ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند
کز بادیه ی جهالت جز سوی او مفر نیست
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟
تو ای کشته ی جهالت سوی او شو تا شوی زنده
که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی یارد
کشته شدت شمع دین کنون به جهالت
خیره ازان مانده ای تو گمره و شمعون
اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟
گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند
کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند
مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است
از زر اندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
ای زن به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی
چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی
دست از
چرا و چاره و چمچاره
می شویم و زل می زنم به جهل رابطه
بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!
تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟
تو چه می دانی
چه ها که نمی کند این ترس؟
بیخودی لبخند نزن
جاهل آسوده فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستفنی و غنی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلا است
بوالفضول از جفاش ز استر است
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزونجویی ظلوم است و جهول
جاهل است و اندر ین مشکل، شکار
میکشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیده شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق غافل
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل
اگر جاهل با تو نشیند تو را زخم زند.
جاهل اربا تو نماید همدلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
دوستی جاهل شیرین سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
عجز نبود از قدر ورگر بود
جاهلی از عاجزی بدتر بود
علم نور است و جهل تاریکی
علم راهت برد به باریکی
جهل خواب است و علم بیداری
زان نهانی و زین پدیداری
بفکن از پشت خویش جهل و بدانک
جهل ماری است سخت زشت و ثقیل
سخنگوى هر گفتنى را بگفت
همه گفتِ دانا ز نادان نهفت
با بدان کم نشین که درمانى
خو پذیرست نفس انسانى
گر از جهل یک فعلِ خوب آمدى
مرو را ستاینده، بستایدى
تا نباشى به دانش ارزانى
دادِ خود از زمانه نستانى
نیست اندر جهان ز من بشنو
هیچ دردى چو درد نادانى
جهل جاهـــل سـینه ها را می درد
عقــــل عاقـــل کــینه ها را می خرد
عاقــــلان بــر قلب مـردم حاکـمند
جاهــــلان بر خــــون مــردم طالبند
عاقــلان با خــــود پسـندی دشمنند
جاهــــلان با چـــاپلوســــان همدمند
عـقـل با شـــد راه بنـد هـر خــطـا
جـهــــل باشـــد منشـأ جـور و جـفا
عقـــل را با کـــثرت گفــتار نیست
لب فـــرو بستن نشـان عاقلی است