لاغری

لاغری

نیم نگاهی به گذشته

hpv

hpv

تجاوز وحشیانه 3 پسر به 2 دختر نوجوان اصفهانی

مجموعه : اخبار حوادث
تجاوز وحشیانه 3 پسر به 2 دختر نوجوان اصفهانی

تجاوز وحشیانه 3 پسر به 2 دختر نوجوان اصفهانی

3 پسر شیطان صفت با فریب 2 دو دختر نوجوان آنها را به باغی کشاندند و مورد تجاوز وحشیانه خود قرار دادند در این باغ یک پیرمرد سرایدار بود صدای داد و فریاد دختران نوجوان را شنیده به طرف آنها رفت و پیرمرد صحنه ای خیلی وحشتناکی در باغش دید 3 پسر در حال تجاوز به دو دختر نوجوان بودند او فوری به پلیس این ماجرا را خبر میدهد و پلیس برای بررسی این حادثه به محل حادثه می آید در ادامه جزئیات بیشتر تجاوز وحشیانه 3 پسر به 2 دختر نوجوان اصفهانی را در سایت سماتک خواهید دید با ما همراه باشید.

 

اقدام زشت 3 پسر جوان با دو دختر نوجوان در باغ خلوت

دختران نوجوانی که در دام دوستی با پسر جوانی قرار گرفته بودند در کمال ناباوری به باغی که آن ها را دعوت کرده بودند می روند. سه پسر که با فریب دو دختر نوجوان آنان را به بیابانی کشانده بودند نیت شومی داشتند.

 

اوایل دی ماه ماموران پلیس گشت اطراف اصفهان در جریان اسارت دو دختر نوجوان در باغی خارج از شهر قرار گرفتند. با اعلام این ماموریت بلافاصله تیمی برای بررسی به محل اعزام شد و پیرمرد سراسیمه ای را دیدند که سر و صدای دخترانی را در باغ دورافتاده ای شنیده بود. ماموران با راهنمایی این پیرمرد به سمت باغ رفتند و پس از ورود، دو دختر نوجوان را دیدند که با سر و وضع آشفته و دستان بسته در محاصره سه پسر جوان و شرور قرار گرفته بودند. متهمان با دیدن ماموران سعی در فرار کردند اما در محاصره ماموران گیر افتادند. با انتقال متهمان به کلانتری، دو دختر نوجوان نیز به اداره آگاهی اصفهان انتقال یافتند. شمیم که با سمیرا از سرنوشتی هولناک نجات داده شده بودند، در حالی که با سر و وضع آشفته لحظه ای آرام نمی شد، به ماموران گفت: «من و سمیرا دوستان نزدیک هم هستیم. چند هفته قبل سمیرا به من زنگ زد و گفت با مهران آشنا شده است و با اصرار از من خواست که من هم او را ببینم. اول مخالفت کردم و از این ملاقات طفره رفتم اما دو روز بعد مهران به من زنگ زد و با چرب زبانی خواست تا مرا ببیند.

 

راستش او خیلی خوب حرف می زد و خام حرف هایش شدم و سر قرار رفتم. بعد از آن روز بیشتر همدیگر را می دیدیم اما همیشه سمیرا با ما بود. پدرم معتاد است و مادرم برای تامین مخارج زندگی از صبح تا شب در آرایشگاه کار می کند و به همین دلیل زیاد به رفت و آمدهای من توجه نداشتند. دیروز سمیرا تماس گرفت.

 

و گفت فردا قرار است با مهران به باغی برای تفریح برویم. اول ترسیدم اما سمیرا آنقدر به مهران اعتماد داشت که مرا راضی کرد. صبح به مادرم گفتم با سمیرا بدنسازی می روم و با هم سر قرار رفتیم. مهران با ماشین دنبال ما آمد و پس از نزدیک دو ساعت رانندگی در جاده بیرون شهر به باغ خلوتی رسیدیم. وقت ناهار بود و با ورود به باغ مهران وسایل ناهار را آورد.

 

حسابی مشغول بودیم و همه چیز عادی به نظر می رسید که ناگهان صدایی در آمد. مهران گفت باغبان است نگران نباشیم اما لحظاتی بعد با دو پسر دیگر وارد باغ شد آنها در حمله وحشیانه ای دست و پای ما را بستند و … . آن لحظه فقط به خودم لعنت می فرستادم و از خدا کمک می خواستم. راستش در آن شرایط هرگز فکر نمی کردم کسی بتواند ما را نجات دهد.

 

اما انگار خدا دوستمان داشت که پیرمرد باغبان صدای ما را شنید و به پلیس خبر داد. خیلی پشیمانم. کاش هیچوقت به حرف سمیرا گوش نداده بودم…»

جدیدترین مطالب