دلنوشته شهادت حضرت علی + دلنوشته درباره شهادت امام علی کوتاه
دلنوشته شهادت حضرت علی و شب قدر را در این نوشتار تقدیم حضورتان خواهیم کرد. در ابتدای این بخش فرا رسیدن سالروز شهادت امام علی (ع) را به همه شیعیان به خصوص ایرانی های عزیز تسلیت و تعزیت می گوییم و دلنوشته درباره شهادت امام علی کوتاه را برای شما دوستان عزیز آماده نموده ایم. این دل نوشته ها را نویسنده و شاعران بزرگ در سوگ حضرت علی علیه السلام نوشته اند که امیدواریم مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
دلنوشته شهادت حضرت علی
مرکب شهادت
کدام صفحه تاریخ بود و در کدام شهر؟ پدر در گوشش اذان گفت و نامش را مصطفی خواند.
چه زود به درجه اجتهاد عشق رسید؛ به همان زودی که به اجتهاد علم رسیده بود و شهادت، اجتهاد عشق است.
همپای پدر، در مبارزه بود و هماورد او در مکتب درس.
فرزند خلف بودن، سزاوار هرکسی نیست. مصطفی تمام وجود خمینی بود و میوه دلش.
آهسته رشد کرد و قد کشید.
آشفته و شوریده فریاد زد، آنگاه که داغ دل پدر را فهمید و درد دین را چشید، مرکب شهادت را زین کرد.
دو ماه زندان انفرادی، مردان عشق را از پای درنمی آورد؛ سواران مرکب شهادت، همه عمر را در زندان زندگی مادی درد می کشند و آزادی عاشقانه را بال بال می زنند. شهادت مظلومانه، شیوه مردان است. آنان که به علی اقتدا می کنند، مظلومانه شهید می شوند و چه افتخاری بزرگتر از اینکه در شهر صاحب الزمان متولد شوی، شهرها و کشورها را بگردی دنبال موعود خویش و کربلایت را در نجف بیابی و در آغوش مولای متقیان بیارامی! مولا او را خواند، چون نماز مولا خوانده بود، جام از کوثر ولایت خورده بود، مست معنای ذوالفقار بود، جان «اسماعیل» خمینی قربانی شد تا کعبه حکومت اسلامی بنا شود، تا رسم ولایت بر جای بماند، تا تاریخ، بر چهره پیر ولی باعظمت. امام خمینی سجده کند.
مصطفی رفت، خمینی رفت، خامنه ای هست؛ پس به نام او یا علی.
***
دلنوشته شهادت امام علی و شب قدر
آخرین سجده
آسمان، غریب تر از همیشه، بغض هایت را گریه می کند.
سنگ فرش های کوفه، بیدارتر از همیشه، هم قدمت میشوند.
هوای غربت آلوده شهر، تب دار توست.
دیوارهای کاه گلی، عاشقانه تر از همیشه نگاهت می کنند. نفس هایت غریب تر شده است.
هوای سنگین شب را توان نفس کشیدن با تو نیست.
کوچه های دلتنگ را امشب یارای همراهی کردن نیست.
دقیقه به دقیقه، دلتنگ تر می شوند و تنگ تر می خواهند در آغوشت بکشند تا سر بر شانه های بی تحمل ترک برداشته شان بگذاری و آسوده بخوابی؛ هرچند سالهاست که خواب و آسوده خوابیدن را فراموش کرده ای!
حتی سکوت هم امشب خواب را فراموش کرده.
ماه و ستاره ها لبریز دلشوره اند؛ همان هایی که گواه تواند.
چه شب های تلخی که با تو در گلوی چاه اشک ریخته اند. حتی کفش های کهنه ات را امشب میل رفتن نیست.
احساس خستگی می کنند، نمی توانند سنگینی سنگ فرش های نفرینی امشب را تحمل کنند.
شور برگشتن دارند؛ اما حیف، حیف که محال است.
برگشتن تو از نیمه راه محال است.
برگشتن تو که اگر تمام عرب به تو پشت می کردند، به دشمن پشت نمی کردی، محال است.
می روی؛ بی خیال اینکه فردا آب بخواندت، آفتاب، جارت بزند و غربت، ندیدنت را سوگواری می کند.
می روی که تنها عشق را ماندگار کنی. می روی تا با دم مسیحایی ات مرگ را زنده کنی.
شگفت می روی؛ مثل روزی که آمدی؛ روزی که دیوار کعبه را شکافتی و امروز پیشانی ات شکافته خواهد شد. فرشته ها نمازت را صف کشیده اند و تو می روی، می روی تا جبرئیل، نماز را با تو اقامه کند.
میروی چون خون.
میدانی فاطمه (س) مهربانی بر دوش پرنده ها بهار را به پیشوازت آورده است.
پیامبران خدا ساعت هاست چشم انتظار آمدنت، تمام قد ایستاده اند دلشوره نرسیدنت را؛ ایستاده اند تا با آخرین سجده، دلشوره هایشان را لبخند بزنی.
***
دلنوشته ای به حضرت علی
بعد از تو کوفه چقدر بی رویاست
تو گمان کن که کسی تو را با این چهره پوشیده در شولای شب نمی شناسد؛
اما من که خوب می شناسمت!
من بارها جای کفش های گِل آلود تو را بر دالان تاریک خانه های بی چراغ کوفه دیده ام.
انگار یادت رفته است، وقتی که بال شکسته آن مرغ مهاجر را می بستی، پری از او بر شال کمرت نشست!
نگو که کار تو نبوده، ریختن آن همه ستاره در روسری خیس پر از گریه دخترکان یتیمی که بر نرده های بی کسی آویخته بود!
خودت بگو؛
چند پنجره را برای رهایی پروانه های زندانی گشودی؟
چند سنگ را از سر راه پرواز کبوتر بچه ها برداشتی؟
راه چند رود را به باغ متروک همسایه کشاندی؟
کیسه خالی چند مسافر را پر از سوغات و خاطره کردی؟
تو گمان کن که کسی نمی داند در این کوله بار ساده تو،
چه رؤیاهای ناپیدایی پیداست؟
اکنون که رؤیای نیمه شب مردمان کوفه به تیغ خیانت زخم برداشته،
چه کسی انتظار نیمه شب خانه های بی مرد را پاسخ دهد؟
چه کسی در تنور بیوه زنان، شعله مهربانی برافروزد؟
چه کسی همبازی تیله های شکسته چشمان کودکانی شود که به لبخند تو رنگ می یافت؟
بعد از تو دیگر صدای پای هیچ عابری در کوچه باغ دل عاشقان نخواهد پیچید و هیچ پرندهای
بر سقف فرو ریخته مسجد کوفه خانه نخواهد ساخت.
***
دلنوشته درباره شهادت امام علی کوتاه
علی بود، همان خانه نشین شاه عرب، همسر زهرا، علی بود و نماز و دل محراب پر از عطر گل یاس در آن لحظه حساس قیامی که تجلاش بُوَد روز قیامت رکوعی پر از بارش انگشتر خیرات و کرامت، چه زیباست کلامش، قعودش و قیامش.
ولی لحظه زیبای علی با شرری یک دفعه پاشید، از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزید، لب تیغ ستم بر سر خورشید درخشید، فرود آمد و شیرازه ی توحید فرو ریخت، علی ناله زد و آه علی با نفس فاطمه آمیخت: که ای وای خدا، جان علی آمده بر لب امان از دل زینب
***
دلنوشته در مورد حضرت علی ع
غربت تمام شد
شمشیر فرود آمد …
پیشانی دریا شکافت، محراب در خون شناور شد. قرآن، ورق ورق کاسه صبر لبریز. در افلاک غلغله شد و قدسیان بی تاب؛ فاطمه گریست.
شمشیر فرود آمد …
ماه دو تکه شد و تاریخ طعم تلخ یتیمی را مزه مزه کرد.
بادها شیون کنان، مصیبت را وزیدند.
درختان، مویه کنان نالیدند.
ریگ ها، از داغ گریستند.
رودخانه ها بر سر زنان، خروشیدند.
ابرها، ضجه زنان باریدند.
عرش، ترک برداشت آفتاب گرفت.
روز، شب شد.
کوه ها، رشته رشته شدند.
گل ها، رنگ باختند.
اندوه جهان همیشگی شد. خانه زاده کعبه در محراب، به خون غلطید.
شمشیر فرود آمد…
عطش کینه ای زهرآلود، سیراب شد.
شصت و سه سال رنج مداوم، به ثمر نشست.
فضیلت ها، بی پدر شدند.
مهربانی ها، ناتمام ماندند. پرچم هدایت بر زمین افتاد.
کانون ایمان لرزید. ساقی کوثر، دیده فرو بست.
کوفه تنها شد.
کوفه ماند و یک محراب خالی.
کوفه ماند و تا همیشه حسرت.
کوفه ماند و یک عمر فقدان عدالت.
کوفه ماند و خاطره شیرین پنج سال عدالت محض.
کوفه ماند و یک عمر اندوه حق نشناسی.
کوفه ماند و داغ غریب بیکسی.
شمشیر فرود آمد!
«فزت و رب الکعبه»
غربت مولا تمام شد.
***
دلنوشته درباره امام علی کوتاه
شمعی در باد
و ناگهان برقی ظالم در فضا پیچید و فریادی از عمق جگر برخاست که «فزت و رب الکعبه».
تو گویی حجمی عظیم از نامردمی به یکباره بر شانه های زمین آوار شد.
مسجد، لبریز هیاهو و فاجعه بر جراحت قلب مردی می گریست که روزهای توفانی شهر، با اشاره دستان آزاده اش به واحه ای از آرامش بدل می شد؛ مردی که خاطره های خاموشش، چراغ خاک خورده عدل را نخستین شعله ها بود.
آن روز که عاشقانه سلامش کردند و به یاری اش خواندند، می دانست که پایان این جاده تاریک و پوشیده از خنجر، رودخانه خونی است که از فرق عدالت خواهش سرریز خواهد کرد.
پس بی هیچ بیمی به راه افتاد تا سرچشمه های آینه را نشان مردمی بدهد که جز سنگ، معامله ای نمی شتاختند.
پچ پچه های پشت روزنه ها را به تاریخ واگذاشت تا خورشید را از حلقه محاصره کوه های منافق بیرون کشد و حالا زیر شمشیر همان پچ پچه ها، به آسمانی می مانست که آفتابش را تکه تکه کرده باشند.
او می رفت، با خاطراتی خون آلود و این شهر بیهوده را به مردمان مردابی اش می سپرد که رود، ایستادن را تاب نمی آورد.
امشب، لحظه ها به تدریج از او خالی می شود. او می رود آرام آرام و جان فرزندان و یارانش نیز همین گونه آرام، ذره ذره چون شمعی در باد، تحلیل می رود.
ای بزرگ! این پس لرزه های کبود، زمین لرزه رفتنت را در گوش زمین نجوا می کنند.
زرد رویی ات، دل زینب را می شکافد و شانه های حسن را میلرزاند. تو می روی و حسین و ام کلثوم ات را با بغض هایی خونین تنها می گذاری، می روی و زمستانی طولانی، اجاق روشن عدالت را در خویش مچاله خواهی کرد. نخلستان ها گیسو پریشان و قد خمیده، مسیر عبورت را خون گریه می کنند.
پس از تو جهان، شبی مکرر است که در حسرت رؤیای خورشید، پیر می شود. آه، ای کوفه! شهر خواب های دراز خرگوشی! با کدام واژه ها رذالتت را به تصویر کشم؟
نامردمی هایت را چگونه بگویم که کلمات از فرط بغض، بر سر صفحاتم فرو نریزند؟
آه، ای کوفه، شهر فریب های مداوم، شهر دل های بیروزن! حقیرتر از آنی که با دست و دهانی شعله ور بخواهمت.
***
دلنوشته شهادت امیرالمومنین
بُغض آسمان
آسمان، بغض کرده بود و ستاره ها از نگاه به صورت چروکیده اش شرم داشتند. هیچ صدایی نمی امد و تاریخ محکم گوش های خود را می فشرد تا صدای آخرین نجوای او را نشنود. آهنگ رفتن به سوی مسجد کرد. برخاست و کمربندش را محکم تر بست. اولین گام را که برداشت، زمین و زمان به التماس افتاد. گویا ذرات هستی را آرزویی جز ماندن او نبود. اول از همه چفت در بود که دست نیاز و التماس به سویش دراز کرد و کمربندش را گرفت. مرد، لحظه ای ایستاد و با خود و او گفت: کمرت را برای مرگ محکم تر ببند.
گره شال را محکم تر گره زد و بر آستانه در ایستاد. مرغان ناخفته، شب که صدا در گلویشان شکسته بود به سویش دویدند، همهمه ای حیاط خانه را برداشت؛ همهمه ای که سوگی بزرگ در پی داشت.
مرغان به سویش دویدند و پایین ترین گوشه لباس هایش را به منقار خود گرفتند. لابه ها و التماس ها، همهمه ها و زمزمه های مرد در هم تنیده شد و آوایی جان فرسا را نواخت که دل صبورترین سنگ های هستی را لرزاند. آوایی که هنوز به گوش تاریخ نرسیده بود… و این ها همه موسیقی سوگی بود که پیش از واقعه نواخته می شد.
مرد از خانه بیرون شده و با گام هایی استوار به سوی مسجد به راه افتاد. طنین گام های مطمئن اش همه نفسها را در سینه حبس کرد. اول از همه نفس دورترین ستاره ها را که از شبِ او و بیداری هایش خاطره داشتند. موسیقی سوگ زیر ضرب آهنگ گام هایش حماسی تر شد و قلب تاریخ را بیشتر به تپش انداخت. سینه فراخ زمین جمع شده بود و دوشیزه شیون ناله های خود را با موسیقی سوگ و ضرب آهنگ محکم آن هماهنگ تر نمود.
ناله هایش سوزناک تر شد. فرشتگان با دست، دهان خود را می فشردند تا صدای شیون شان ارکان عرش را نلرزاند و پایه های آن را فرو نریزد. بغض، راه بر گریه شان بسته بود و سکوت شان بلندترین فریاد شده بود و بیم آن می رفت که نعره همه آزاد شود و زمین و زمان را به هم بدوزد. همگی آرزوی نیستی داشتند تا آن لحظه را شاهد نباشند و فقط خدا بود که می دید و مرد، که هیچ نمی گفت.
مسیر مسجد به انتها رسید و جمله ای همه بغض ها را ترکاند؛ بغض گلوهایی را که هرگز با گریه آشنا نبود: «فزت و رب الکعبه»
ترس وجود یتیمان شهر را فرا گرفت؛ چروک صورت مادران آنان بیشتر نمایان شد و گیسوان شان سپیدتر و سپیدتر و سپیدتر…
شهر در قیرگون شب بیشتر فرو رفت و دشنه سوگ به انتها رسید. اما همچنان چشم و گوش هایی سنگین در خواب بودند، مرد با حالتی دگرگون راه برگشت را در پیش گرفت، زمین زیر پایش نرم شده بود و کوچه گام های کشیده و لرزان را بر سینه خود حس می کرد؛ گام هایی که با هر فرود مایه ای گرم و سرخ را به کام خشک خاک می نشاند. ضرب آهنگ سوگ تغییر کرده بود؛ کشیده و موزون؛ شکسته و غم گون؛ آرام و آرام آن گونه که ستاره ها سیر او را دیدند و نسیم بر محاسن خاکستری اش وزید.
به درِ خانه که رسید چراغ گام هایش خاموش شد و نگاهش از فروغ افتاد. در به رویش باز شد و دوشیزه سوگ نوایی دیگر در پرده کرد. دختران و پسران به استقبالش دویدند و مرغان با دیدن او خاطر پرواز را برای همیشه از یاد ستردند. دست هایش را بر آستانه در قرار داد و آرام به داخل چمید. وارد حجره شد و بر بستر غنود که دیگر از آن برنخاست. مرد به خوابی آرام فرو رفت و پس از آن خواب، شهر هرگز خواب خوش ندید. صدای زمزمه های نیایش گون و راز آلود و نیازوش او کابوسی شد در چشم های خواب زده و خون گرفته شهر؛ شهری که بوف شوم نیرنگ تا همیشه بر دیوار خرابه هایش نشست آن گاه که مرغ حق از خیال شهر پر کشید؛ شهری که پس از آن طعنه ها بازدمی خاکستری شد بر دهان ها و فضای شهر را تیره و تار کرد و مردم شهر را یکسره سیاه. مرغ حق از خیال سیاه شهر پر کشید و تا بام بهشت و تا پیشواز مادر یاس ها بال گشود. (نجمه کرمانی)
***
دلنوشته در وصف امام علی
دلشوره بزرگ
آفتاب، خوب می داند که فردایش زخمی ترین فرداها خواهد شد. خوب می داند که فردا، فردای اندوه است و فردای تلخ کامی. خوب می داند که آغازش را به خون نوشته اند. ستاره ها، یکی یکی خاموش می شوند. امشب حتی ماه، سر تابیدن ندارد و کوچه ها دلتنگ تر از پیش اند. بوی غربت، گریبان شب را گرفته است. نخلستان ها از اندوه فردا زانو زده اند. امشب هیچ آوازی را نفس خواندن نیست. «چه شب بدی ست امشب که ستاره سو ندارد…»
ماه از زمین فاصله گرفته است. امشب ماه، دور دست ترین نقطه آسمان است. گویا ماه هم دل دیدن زخم خورشید را ندارد! شب، شبی دیرپاست. شب، بوی ستاره نمی دهد، تنها عطر زخم شب بوهاست که بوی اتفاق می دهد. کوچه ها پر از دلهره اند و شهر، دلشوره ای بزرگ دارد. تاریکی فراگیر شده است.
بین چشمان شهر و خواب های آرام، قرن ها فاصله افتاده است. دیوارها ذکر می گویند و هوا در اندوهی بزرگ، جریان گرفته است.
صدای اذان بلند می شود. درها و دیوارها، تاب بر پا ایستادن ندارند. کاش پرده ای سیاه، چشمان این همه پنجره مضطرب را ببندد! دیگر زمان آن شده است تا اتفاق، به گل سرخ تبدیل شود. خاک، در خود فرو می ریزد؛ وقتی خون سرت، چشمه خون هایی می شود که در کربلا فواره خواهند زد و آفتاب در پیراهنی سیاه برمی خیزد از خواب؛ وقتی که می گویی «فزت و رب الکعبه».
***
دلنوشته برای شهادت حضرت علی
از جنس دریا
دو شب است که ماه، بغض هایش را فرو می خورد.
سنگ فرش های کوچه های تنگ کوفه، احساس نفس تنگی می کنند.
شب از ستاره های دردناکش آویزان است، بوی خون، کوفه را دچار خفقان کرده، فریاد سکوت، خواب را بر شهر حرام کرده است؛ شهری که سال هاست به بوی غربت دچار است، شهر نفرین شده ای که سال هاست دلتنگی هایش را گریه نکرده، شهری که آرزوهایش بوی نفرین می دهد؛ بوی خون می دهد و بوی دلتنگی و غربت. دو شب است که نخلستان های کوفه، دلتنگی هایشان را بغض کرده اند تا شاید دوباره عطش ناگفته هایشان را در تشنگی چاه فریاد کنند؛ چاهی که هر شب، مظلومیت مردی خداگونه را با پرنده هایی که بر دهانه اش حلقه می زدند، گریه می کرد؛ بزرگ مردی که نفس هایش بوی خدا می داد.
همیشه تنهایی که پیراهن تنگ غربتش در دنیایی که وسعت بودنش را تحمل نمی کرد، می آزردش. مهربانی که هوای دورنگی و شرجی شهر، گلوگیر می شدش. آفتابی بود از جنس دریاها. دلتنگی هایش بوی اشک های خدا را می داد و بغض هایش بوی رفتن. عدالتی که بر شانه های پیامبر صلی الله علیه و آله به عمر چند هزار ساله خدایان سنگی پایان داد. مسیحادمی که آسمان، آرزوی قدم هایش را داشت. بغض تلنباری که شانه هیچ دیواری تحمل گریه هایش را نداشت.
***
دلنوشته کودکانه برای شهادت حضرت علی
خلوت سحر
نبض زمان در خلوت سحر به تندی می تپید و خورشید از ترس حادثه، یارای برآمدن نداشت که ناگاه با گلبانگ توحید، محراب عشق در نمازش فرو ریخت و نسیمی از خون در کوچه های شهر وزید و زمین، زیر گام های آسمان لرزید.
آه، خدای من! چه دردناک بود آن روز! گویی تمام آفرینش بر شانه های زمین روان بود و تمام هستی در این غم گریان. آری، ابرمردی که اضطراب خواب دشمنان بود و آرامش حیات مردمان، می رفت تا به ابدیت بپیوندد و به ضیافت عرش درآید؛ مردی از جنس آسمان که بر خاک زمین سر می سایید و با شمشیرش حقیقت را آبیاری می کرد و غبار غم را از دیدگان کودکان یتیم میشست و در آه دردمندان می گداخت.
آزاد مردی که فریاد عدالتش، خواب شب زیستان را می ربود و وسعت شجاعتش دشمنان را در هاله ای از مرگ می نشاند، اینک می رفت تا در غروب غم هایش بنشیند و این سیاره خاکی را سرشار از تهی نماید.
آه! نمیدانم که در پردازش هستی چه رازی نهفته که خوبان همیشه قرین غمند؛ آخر این همه شجاعت و نام آوری و این همه غربت و خانه نشینی؛ دلیر مردی که باب فتح جنگ ها بود و خیبر شکن نبردها، جور زمانه اینگونه او را غریب نخلستان ها کرده بود و غارت گران، میراثش را به تاراج برده بودند و علی، این اسطوره تاریخ، برای آرامش امت، دم نمی زد و شبانگاهان راز دلش را با چاه می گفت و طرح اندوهش را در آب می انداخت.
آه، خاموش مشو ای شمع که پروانه بی تو می سوزد، اما علی را یارای ماندن نیست. می دانم، خوب می دانم اینک علی از سست پیمانان کینه توز خسته و رنجیده است و دیدگانش بهانه آسمان را می گیرند و رخ رنگ پریده و لبان خسته اش، زیر شعاعی از خون به روی شهادت تبسم می زنند. آخر زندگی علی، حدیث درد و رنج بود؛ حیاتی که اشک یتیم و آه دردمندی، او را سخت می آشفت؛ حال چگونه دنیا طلبی زر اندوزان زاهد نما را ببیند و دم نزند؟ هرگز! هرگز! عدالت علی، اینگونه زندگی را تاب نمی آورد، اما افسوس، کوفه و کوفی اندیشان، عدالت علی را تاب نیاوردند و علی را به عدالتش سرزنش می کردند!
هنوز فریادهای رعد آسای علی در گوش زمان طنین انداز است که جماعت خواب زده کوفه را خطاب می کرد که نفرین باد بر شما کوفیان! از سرزنش های بسیار شما خسته شده ام. آیا به جای زندگی جاوید قیامت، به زندگی زودگذر دنیا رضایت داده اید؟
ای مرد نمایان نامرد! ای کودک صفتان بی خرد! چقدر دوست داشتم که شما را هرگز نمی دیدم و هرگز نمی شناختم.
خدا شما را بکشد که دل من از دست شما پرخون و سینه ام از خشم شما مالامال است. کاسه های غم و اندوه را جرعه جرعه به من نوشاندید.
***
دلنوشته شهادت حضرت علی کوتاه
دو شب است که مسجد سر بر زانو زده، غصه ندیدن مردی را که هنوز دل خون غدیر، تشنه دست های اوست که تا آخرین لحظه، دنبال دست هایی بود که برای سکه های بیت المال به سویش دراز نشده باشد. دو شب است که محراب خون گریه می کند تنهایی اش را در آفتاب پیشانی مردی که دیگر پیشانی اش را هیچ سجده ای بوسه نخواهد داد. ( عباس محمدی)
***
علی رفت و صفا رفت ز خانه، دوباره غم تشییع شبانه، حسین و حسن و زینب و کلثوم همه خسته و مغموم و اندازه ی یک کوه، غم و درد به سینه دوباره همه رفتند مدینه.
***
عجب شام عجیبی ست، روان بود سوی مسجد کوفه، قدم می زد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب و لرزید به هر گام، دل حضرت زهرا، دل حضرت زینب، غریب و تک و تنها، نه دیگر رمقی مانده در آن پا، نه دیگر نفسی در بدن خسته ی مولا.
به چشمان پر از اشک و قدی تا، پر از وصله عبایش، پر از پینه دو دستان عطایش، رسید او به در مسجد و پیچید در آفاق نوایش، علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش، گل خلقت حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیر زنان، ساکت و خاموش زمین رام ز آن، محو تماشا همه ذرات جهان، باز در آن بزم اذان، ناله ی آهسته ی یک مادر محزونِ کمان، گفت: عجب شام غریبی شده امشب، امان از دل زینب.
***
همان سجده ی آخر که در آن فرق علی با لب شمشیر دو تا شد همان سجده ی آخر که علی از غم بی فاطمه گی رست و رها شد همان سجده ی آخر که حسن آمد و یک بار دگر بر پدر خسته عصا شد تن غرق به خون پدرش را به در خانه رساند و به دعا گفت خدایا کمک کن نرود جان ز تن زینب کبری به این حال چو بیند پدرم را دوباره حسن و یاد شب کوچه ی غم ها، دوباره حسن و قصه ی پر غصه ی بابا. بماند که چه آمد سر زینب، سَرِ شیر خدا، زخمی و مجروح، نشد باور زینب
***
سحر بود و غم و درد، سحر بود و صدای نفس خسته ی یک مرد، که آرام در آن کوچه به روی لب خود زمزمه می کرد. غریب و تک و تنها، در آن شهر در آن وادی غم ها، دلی خسته و پر از غم و شیدا، دلی زخم و ترک خورده پر از روضه ی زهرا، شب راحتی شیر خدا از همه ی مردم دنیا.