داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

داستان جنگل برای کودکان یکی از پرطرفدارترین قصه هایی است که شما مادران عزیز می توانید برای فرزند خردسال تان تعریف کنید تا شب به راحتی بخوابد. در این مجموعه قصه های جنگل برای کودکان را تهیه و تدارک دیده ایم که از شما دعوت می کنیم همراه ما باشید.

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

داستان جنگل برای کودکان

خوب بچه های کوچولوی توی خونه دوباره وقت خواب تون شده و ما در سایت سماتک با چند داستان جنگل کودکانه همراه شما هستیم. وقتشه از مامان تون بخواید که قصه های جنگل رو براتون بخونه!!!

 

تا به حال، به جنگل رفته‌ای؟ چه چیز عجیب و جدیدی، آن‌جا دیدی؟

 

در سرزمینی دور، جنگلی سرسبز و زیبا، اما اسرارآمیز، به اسم جنگل عجیب وجود داشت. در انتهای جنگل عجیب، کلبه‌ای زیبا بود که کپلی‌، در آن زندگی می‌کرد. با این‌که جنگل عجیب، خیلی ترسناک بود، اما کپلی‌، به‌راحتی، آن‌جا زندگی می‌کرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم می‌زد و برای حیوانات کوچک غذا می‌برد. با درختان حرف می‌زد و برای قارچ‌ها و بوته‌های تمشک آواز می‌خواند.

 

یک شب که کپلی‌ به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاریکی، گرگ ژنرال آمد بیرون. کپلی‌، تا به حال، او را ندیده بود، اما چون در این جنگل، همه چیز عجیب بود، تعجب نکرد و با مهربانی، به او سلام کرد.

 

گرگ ژنرال تعجب کرد و از او پرسید که چرا برایش عجیب نبود؛ چون حتی درختان هم با دیدن او، کنار رفتند و تعجب کردند. کپلی‌ خندید و گفت: «چون همه چیز در این جنگل، مثل اسم خودش، عجیب است، نباید از چیزی تعجب کرد. من، هر شب، در این جنگل قدم می‌زنم. راستی، شام خوردی؟ من، امشب، خوراکی‌های زیاد و خوش‌مزه‌ای آورده‌ام.»

 

آن شب، گرگ ژنرال و کپلی‌، در کنار هم، شام خوش‌مزه‌ای را خوردند و جنگل عجیب، تا صبح، در سکوت، خوابید.

 

♦ ♦ ♦ ♦ ♦

 

داستان جنگل سرسبز

یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسه‌ی جنگل سرسبز می تابید. بچه‌های کلاس اول داشتن برای اولین اردوی طبیعت گردی شون با مدرسه آماده می شدند.

 

همه‌ی بچه‌ها حسابی هیجان زده بودن چون از چهار هفته‌ی پیش برای این گردش روزشماری میکردن. معلمشون، خانم سنجاب، بهشون قول داده بود که این گردش حسابی به یاد موندنی میشه. همه‌ی بچه‌ها با هم توی چمنزار جمع شده بودن و صحبت میکردن. البته همه به جز تیغ تیغو!!

 

تیغ تیغو یک جوجه تیغی خجالتی بود که زیاد بلد نبود چطوری دوست پیدا بکنه!!

 

تیغ تیغو همیشه احساس میکرد که توی مدرسه تنهاست. بقیه‌‌‌ی بچه‌ها، مخصوصا موش موشک، فکر میکردن که اون عجیب و غریبه و نزدیکش نمیرفتن!!

 

درست حدس زدید!! تیغ تیغو اصلا برای اون روز لحظه شماری نمیکرد!!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

گردش به سمت جنگل تاریک بیشتر از اونی که همه تصور میکردن طول کشید، چون تونل آقای موش کور ریزش کرده بود و بسته شده بود! آقای موش کور قبل از این که برگرده سر کارش، کنار تونل ایستاده بود و برای اونا دست تکون داد تا بهشون خبر بده که تونل بسته شده!!

 

این خبر حسابی خانم سنجاب رو خوشحال کرد. چون الان که مجبور نبودن از داخل تونل رد بشن، خانم سنجاب میتونست طبیعت چمنزار رو به بچه‌ها نشون بده. گل‌های خیلی زیادی داخل چمنزار وجود داشتن و چمنزار حسابی رنگارنگ بود. مثل این بود که یک رنگین کمون با چمنزار برخورد کرده!!

 

البته همه به گل‌ها نگاه نمیکردن!! تیغ تیغو هنوز تو لاک خودش بود و اصلا از گردش لذت نمیبرد!!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

خیلی زود جنگل تاریکی جلوی چشم همه نمایان شد و یک چیز عجیب که از دور خیلی کوچیک به نظر میرسید، هر چی نزدیکتر میشد، بزرگ و بزرگتر میشد!!!

 

همه‌ی بچه‌ها از ترس آب دهنشون رو قورت دادن!! موش موشک، خرگوشی، راکون کوچولو و راسوی ریزه میزه، همه حسابی ترسیده بودن!! تیغ تیغو که از همه بیشتر ترسیده بود، دو بار آب دهنشو قورت داد!!

 

اون حتی قبل از رسیدن به جنگل تاریک هم مضطرب بود و تازه هیچ دوستی هم نداشت که ازش مراقبت بکنه و کنار هم باشن!!

 

موش موشک با این که ترسیده بود؛ ولی وانمود کرد که خیلی شجاعه!! اون دوید جلو و از دوستاش خواست که دنبالش برن!!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

خانم سنجاب اصلا از این کار موش موشک خوشش نیومد. به خاطر همین سریع موش موشک رو صدا کرد و بهش گفت که برگرده!!

 

بعد خانم سنجاب همرو جمع کرد و بهشون گفت که باید پشت سر معلم راه برن. همه‌ی بچه‌ها دنبال خانم سنجاب راه افتادن و خیلی زود به وسط جنگل رسیدن. دیگه از نور خورشید خبری نبود و فقط سایه‌های درختان بلند دیده میشد!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

بچه‌ها همگی از ترس توقف کردن!! دهن همشون از تعجب باز مونده بود!! خانم سنجاب هنوز داشت موش موشک رو دنبال میکرد و متوجه نشد که بچه‌های دیگه ایستادن و پشت سرش جا موندن!!

 

خرگوشی، راکون کوچولو، راسوی ریزه میزه و تیغ تیغو روی پنجه‌های کوچیکشون ایستادن و به اطراف نگاه کردن. سه دوست کوچولو و تیغ تیغو اون جا تنهای تنها بودن. همه جا ساکت و تاریک بود!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

یک مرتبه، موش موشک از پشت یک بوته‌ی توت بیرون پرید و فریاد زد:

 

پخخخخخخخخ

 

همه‌ی بچه‌ها اولش حسابی ترسیدن. اما وقتی که متوجه شدن این شوخی موش موشک بوده، شروع کردن به خندیدن! البته همه به جز تیغ تیغو! اون اصلا نمیخندید!!

 

موش موشک گفت:

 

واقعا ضد حالی تیغ تیغو!! اصلا شوخی سرت نمیشه!!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

قبل از این که تیغ تیغو بتونه جواب بده، یک صدای دیگه اومد و همه برگشتن تا ببینن اون صدای چیه!! این دفعه دیگه خبری از شوخی و خنده نبود!! به خاطر این که یک مار خیلی بزرگ و خیلی گرسنه روبروی بچه‌ها ایستاده بود!!

 

مار گرسنه که آب از لب و لوچه‌اش راه افتاده بود، گفت:

 

به به!!! میبینم که وقت ناهارم رسیده!!

 

تو این لحظه بچه‌ها متوجه شدن که خانم سنجاب هنوز داره دنبال موش موشک میگرده و برنگشته!! اونا تنهای تنها بودن!

 

همه‌ی بچه‌ها حسابی ترسیده بودن و نفسشون در نمیومد!! موش موشک و دوستاش محکم همو بغل کردن!! اونا فکر میکردن که اینجا آخر خطه!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

ناگهان تیغ تیغو دیگه اصلا احساس ترس نکرد. اون یک راه عالی پیدا کرده بود تا بچه‌ها رو نجات بده! اون دقیقا میدونست که باید چیکار بکنه. تیغ تیغو به یک گودال زیر تنه‌ی یک درخت بزرگ اشاره کرد و داد زد:

 

زود باشید! بدویید! همه برید زیر این گودال!!

 

همه به تیغ تیغو نگاه کردن و بعد سریع توی گودال دویدن!! همه به غیر از موش موشک!! اون حسابی عصبانی بود و داد زد:

 

ای جوجه تیغی نادون!! اینجوری که بدتر گیر میوفتیم!!

 

اما قبل از این که بتونه جملشو تموم بکنه، تیغ تیغو قل خورد و خودشو مثل یک توپ جمع کرد. بعد قل خورد و خودشو به در اون گودال رسوند و گودال رو با تیغ‌های تیزش بست!!

 

الان دیگه مار دستش به بچه‌ها نمیرسید!!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

بعد از همه‌ی این اتفاقات وقتی بچه‌ها همگی به سلامت به مدرسه برگشتن، تموم داستان رو برای آقای جغد که مدیر مدرسه بود تعریف کردن. اونا برای آقای جغد تعریف کردن که مار بزرگ چطور از تیغ‌های تیغ تیغو ترسید بود و فرار کرده بود!!

 

بعد از این که مار فرار کرده بود، همه‌ی بچه‌ها سریع به سمت مدرسه دویده بودن!! اونا خیلی خیلی مدیون تیغ تیغو بودن چون اون جون همشونو نجات داده بود!!

 

موش موشک، تیغ تیغو رو بغل کرد و ازش معذرت خواهی کرد که بهش گفته بود عجیب و غریب! تیغ تیغو عجیب و غریب نبود. تیغ تیغو یک قهرمان بود و الان دوست خوب اونا محسوب میشد.

 

تیغ تیغو که هنوز خجالتی بود و به این همه توجه عادت نداشت، لپ‌هاش فرمز شدن و دوباره قل خورد و خودشو مثل یک توپ کرد!! آخه اون از این که همه‌ی دوستاش اینجوری تشویقش بکنن خجالت میکشید!!

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!!!

♦ ♦ ♦ ♦ ♦

 

قصه های جنگل برای کودکان

یکی بود یکی نبود، در یک جنگل بزرگ و زیبا حیوانات زیادی در کنار هم زندگی می کردن.در کنار حیوانات زیاد این جنگل یه یوزپلنگی به نام میشا هم با دو تا توله ش زندگی می کرد.یه روز یکی از توله های میشا بهش گفت :” چقدر گرمه، پس کی بارون میاد مامان؟”

 

بچه ها متاسفانه توی این جنگل قصه ی ما یه مدتی بود که هیچ بارونی نباریده بود.حیوانات جنگل غذای کافی نداشتن. جنگل همیشه کمبود آب داشت و آب خیلی کمی هم که مونده بود به سرعت داشت زیر گرمای شدید آفتاب خشک میشد و از بین می رفت.

 

روزها خیلی گرم و خشک بودن و شب ها هم به طور بدی ناراحت کننده و آزار دهنده بود.پرنده ها و حیواناتی که بدنشون از مو و پر بیشتری پوشیده شد بود مثل خرسا، شرایط و زندگی خیلی سخت تر و بد تری داشتن.

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

ابرها هر روز توی آسمون جنگل تشکبل می شدن اما بدون اینکه قطره ای بارون ازشون بباره از اونجا رد می شدن و می رفتن. ماه های پر بارون سال بدون اینکه قطره ای بارون از آسمون بباره گذشتن و تموم شدن.

 

کم کم خشکسالی توی جنگل ظاهر شد.حیوانات تصمیم گرفتن که به جنگل های دیگه که شرایط بهتری داشت برن تا بتونن راحت تر زندگی کنن.

 

تا حیوانات جنگل با بچه هاشون شروع به حرکت کردن، شاهین ها از جنگل های دیگه وارد جنگل قصه ی ما شدن و بهشون گفتن که حیوانات دیگه ای از جنگل های اطراف به جنگل اونا اومدن و دیگه جایی برای حیوانات جدید نیست.همه جا خشکسالی بود و هیچکس نمی دونست که باید کجا بره.

 

حیوانات جنگل تصمیم گرفتن که دور هم جمع بشن و جلسه برگزار کنن تا بلکه بتونن راه حلی برای این مشکل پیدا کنن.اونا قرار گذاشتن که هیچ حیوونی در طول جلسه حق نداره حیوون دیگه ای رو بخوره.

 

گوزن ها، سنجاب ها، گاو میش ها، گوره خرها، یوزپلنگ ها، ببرها، خرس ها، روباه ها و خرگوش ها همه و همه دور همدیگه جمع شدن.

 

پادشاه شیرو وقتی دید همه ی حیوانات جمع شدن شروع به صحبت کرد و گفت :” دوستان، ما به خاطر انسان ها و کار هایی که انجام میدن با خشکسالی رو به رو هستیم، از اونجایی که اونا فکر میکنن خیلی از ما بهترن، درخت ها رو قطع کردن و جنگل ها رو از بین بردن و نابود کردن، سد ها رو بر روی رودخونه ها ساختن و باعث شدن که اونا خشک بشن و دارن روز به روز کره ی زمین رو به سمت نابودی می برن.آب و هوا تغییرکرده و دگرگون شده، در فصل هایی که باید بارون بیاد هیچ بارونی نمی باره، زمستون ها سر نیستن و تابستون ها هم هر سال بیشتر از سال قبل گرم تر و خشک تر می شن، زنجیره ی غذایی ما به خاطر نبودن غذای کافی و آب و هوای بد در حال نابودی و از بین رفتنه. بنابراین ما هم باید امسان ها رو از بین ببریم و نابودشون کنیم”

 

در همون لحظه فوکسی روباهه فریاد زد :” بله کاملا درسته انسان ها باید از بین برن” و همه ی حیوانات هم بعد از فوکسی شروع کردن به فریاد زدن و تکرار کردن.بله بچه ها کل حیوانات جنگل یک صدا فریاد می زدن و بیزاری و دشمنی خودشون رو درباره ی انسانها اعلام میکردن.

 

در همین موقع شاه شیرو با صدای محکم و بلندی گفت :” ساکت ” و بعد از اون همه ی حیوانات جنگل ساکت و آروم شدن.

 

” امشب ما به نزدیکترین شهری که کنار جنگله و انسان ها اونجا زندگی می کنن حمله می کنیم و آب و غذاهاشون رو ازشون میگیریم، اونا باید بفهمن که گرسنگی کشیدن چه حال بدی داره”

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

تمام حیوانات از تصمیم پادشاهشون خوشحال شدن و براش دست زدن و همگی با هم منتظر موندن تا شب از راه برسه و به شهر انسان ها حمله کنن.

 

به محض اینکه خوشید غروب کرد و شب ازراه رسید، ببرها، خرس ها، شغال ها و یوزپلنگ ها از جنگل خارج شدن تا به شهر کنار جنگل حمله کنن.اما انسان ها در اطراف محل زندگیشون وسایل زیادی رو برای دفاع از خودشون درست کرده بودن، بنابراین حیوانات جنگل نتونستن کار زیادی انجام بدن و فقط تونستن از تله هایی که برای خودشون درست کرده بودن فرار کنن و به طرف جنگل برگردن.

 

بله بچه ها خبر شکست خوردن اونا به سرعت در تمام جنگل پخش شد.شاه شیرو از حیوانات خواست تا باز هم دورهمدیگه جمع بشن و جلسه تشکیل بدن.

 

بعضی از کفتار ها که توسط آدم ها فراری داده شده بودن به یه گوشه ای رفته بودن و داشتن از ترس می لرزیدن.

 

شاه شیرو گفت : ” ساکنان جنگل، ما نمیتونیم با ترس زندگی کنیم، ما باید به جنگیدنمون با آدما ادامه بدیم، در این جنگ ما باید …”

 

اما قبل از اینکه شاه شیرو بتونه حرف خودش رو تموم کنه، میشا یوزپلنگه حرف اونو قطع کرد و گفت :” شاه شیرو، اجازه میدی من چیزی بگم؟”
بچه ها جون همه ی حیوانات جنگل میشا رو دوست داشتن و بهش احترام میگذاشتن چون اون حیوونی دانا و عاقل بود که بدون جنگیدن و دعوا کردن راه حل مشکلات رو پیدا می کرد.

 

شاه شیرو به علامت بله سرش رو تکون داد و اون موقع بود که میشا گفت :” دوستان، جنگ ما با انسان ها نیست بلکه با کاریه که اونا انجام دادن.اونا از علم و دانششون خوب و درست استفاده نکردن و طبیعت رو نابود کردن.کره ی زمین در حال گرم شدنه، کوه ها ی یخ توی قطب ها در حال آب شدنه، اما نه فقط ما بلکه خود آدمها هم از این موضوع ناراحت هستن و دارن اذیت میشن. بعضی اوقات اونا هم با کمبود آب و غذا مواجه میشن و به سختی میفتن.”

 

همه ی حیوونا داشتن به دقت به حرف های میشا گوش می کردن.

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

میشا ادامه داد :” اگر به انسانها حمله کنیم زنده نمیمونیم، چون اونا از ما قوی ترن”

 

بعضی از حیوانات مثل کفتار ها که از آدم ها ترسیده بودن با حرف های میشا موافقت کردن، اما بقیه ی حیوانات هنوز میخواستن که به جنگیدن و مبارزه کردن با آدما ادامه بدن.

 

در همین موقع شاه شیرو پرسید :” آیا تو برای این مشکل راه حلی داری میشا؟”

 

میشا جواب داد :” بله من یه راه حل خوب دارم ولی ممکنه یه مقداری زمان ببره و کند پیش بره”

 

حیوانات جنگل یک صدا گفتن :” راه حلت رو به ما بگو میشا”

 

میشا گفت :” ما باید به جای دزدیدن آب و غذای آدم ها تلاش کنیم و غذامون رو خودمون بکاریم و پرورش بدیم. همه ی ما باید سخت کار و تلاش کنیم و با صبر و حوصله منتظر دیدن نتیجه ش بمونیم، اگر این راه حل جواب نداد یه راه حل دیگه ای رو امتحان می کنیم.” و شروع کرد به توضیح دادن درباره ی کاری که باید انجام می دادن.

 

صبح روز بعد کار کردن شروع شد.زمین های خشک و بدون محصول توسط گاو ها کنده شدن و شخم زده شدن و پرنده ها دونه هایی رو که با نوکشون جمع کرده بودن و اورده بودن توی اون زمین ها کاشتن.فیل ها و خرس ها رفتن و از دریاچه های دور که هنوز مقداری آب داشتن، آب اوردن و روی خاک و دونه ها ریختن.

 

همه ی حیوانات و پرنده ها به همدیگه کمک کردن و بر اساس مهارت و توانایی هایی که هر کدومشون داشتن توی این کار مشارکت کردن.

 

اونها که سخت کار میکردن و تلاش می کردن مطمئن بودن که نقشه ای که میشا کشیده حتما نتیجه میده.اونا در باره ی کشاورزی چیزهایی دیده و شنیده بودن چون میدونستن که آدم ها هم همین کار رو انجام میدن.

 

روزها و هفته ها گذشتن و سپری شدن، اما نه آب و هوا بهتر شد و نه خبری از غذا و محصول بود.به نظر می رسید که تمام تلاش ها و زحمتاشون شکست خورده و از بین رفته باشه.

 

اونا کم کم فکر کردن که بهتره برن و غذا بدزدن.بنابراین تصمیم گرفتن که به شهر برن و به آدما حمله کنن و از اونا غذا بدزدن، اینطوری شد که دوباره با پادشاه جلسه گذاشتن.

 

اما هنوز وارد غار شاه شیرو نشده بودن که آسمون شروع کرد به رعد و برق زدن.ناگهان تمام جنگل از نور صاعقه روشن شد و بارون شروع کرد به باریدن.در جایی که دونه ها کاشته شده بودن گیاه ها و درخت های کوچولو و تازه ای شروع به دراومدن کرد و تمام دریاچه ها شروع به پر شدن کردن.

 

با رشد کردن محصولات و گیاهان، مشکلات غذای حیوونا به آرومی و کم کم حل شد و از بین رفت.از اون جایی که حیوانات گیاهخوار میتونستن الان غذا بخورن، حیوانات گوشتخوار هم به داشتن غذا خیلی امیدوار شدن.

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

بله بچه ها اگر چه یه کم طول کشیده بود ولی نقشه و راه حل میشا جواب داده بود و به نتیجه رسیده بود.اگر اونا به آدما حمله کرده بودن معلوم نبود اصلا تا کی میتونستن آب و غذا به دست بیارن و این کار رو ادامه بدن و آیا اینکه اصلا آب و غذا میتونستن به دست بیارن یا نه. حیوانات جنگل یاد گرفتن که اگر آرزوی انجام دادن کاری رو دارن و میخوان کاری رو انجام بدن، بهترین راه اینه که خودشون اون کار رو انجام بدن.

 

بیشتر بخوانید: قصه برای خواب کودک ۵ ساله

 

قصه حیوانات جنگل و شکارچی

در یکی از روزهای آخر زمستان که برف نازکی دشت و صحرا را پوشانده بود، شکارچی شجاع تفنگ و دامش را برداشت که برای شکار به جنگل برود. وقتی‌که از کوچه‌های ده می‌گذشت بچه‌ها او را به هم نشان می‌دادند و می‌گفتند: «شکارچی شجاع حتماً امروز هم دست خالی از جنگل برنمی‌گردد.»

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

وقتی‌که شکارچی به جنگل رسید، دامش را طوری پای درختی پهن کرد که محال بود حیوانی آن را ببیند. بعد تفنگش را برداشت و به راه افتاد.

 

شکارچی تمام روز در جنگل گشت ولی حیوانی پیدا نکرد که شکار کند. خسته و ناامید برگشت و به سراغ دام آمد. کبوتر سفید رنگی در دام بال‌وپر می‌زد. شکارچی کبوتر را گرفت و از دام بیرون آورد.

 

کبوتر حتی از برف‌های روی زمین هم سفیدتر و درخشان‌تر بود. چشم شکارچی به چشم کبوتر افتاد. نگاه کبوتر روشنی و پاکی بی‌مانندی داشت. مثل این بود که با نگاهش می‌گفت مرا آزاد کن.

 

شکارچی با خودش فکر کرد من که امروز چیزی شکار نکرده‌ام این کبوتر کوچک هم که ارزش بردن ندارد. نگاهی به کبوتر کرد و آن را آزاد کرد. کبوتر در آسمان صورتی‌رنگ غروب پرواز کرد و رفت.

 

شکارچی شجاع به دهکده بازگشت. این نخستین بار بود که دست خالی از جنگل برمی‌گشت.

 

صبح روز بعد بازهم شکارچی به دنبال شکار به جنگل رفت. از اولین پیچ جنگل که گذشت چشمش به یک آهو افتاد. تا خواست دست به تفنگ ببرد، آهو به زبان آمد و گفت:

 

«شکارچی شجاع، با من بیا و دوان‌دوان دور شد.»

 

شکارچی دنبال آهو به راه افتاد. رفتند و رفتند تا در دل جنگل به درخت خیلی بزرگی رسیدند. زیر آن درخت همه‌ی حیوان‌های جنگل دورهم جمع شده بودند.

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

در میان پرندگانی که بر شاخه‌ی درخت نشسته بودند کبوتر سفیدی دیده می‌شد. شکارچی با یک نگاه کبوتر را شناخت. همان کبوتری بود که دیروز در دام افتاده بود. تا حیوان‌های جنگل شکارچی و آهو را دیدند ساکت شدند و به شکارچی سلام کردند. از او خواستند که نترسد و پیش آن‌ها بنشیند.

 

شیر با آن یال و کوپالش رو به شکارچی کرد و گفت: «شکارچی شجاع خوش‌آمدی. تو دیروز قشنگ‌ترین پرنده‌ی جنگل را آزاد کردی و دست خالی به خانه رفتی.

 

حالا ما می‌خواهیم به پاداش کار خوبی که کرده‌ای به تو هدیه‌ای بدهیم. من می‌توانم…. شجاعتم را به تو بدهم.» حیوان‌های جنگل همه باهم گفتند:

 

«شجاعت تو به چه دردش می‌خورد. مگر نشنیده‌ای که اسمش «شکارچی شجاع» است. او حتی از تو هم شجاع‌تر است.»

 

روباه گفت: «من… هوشم را به او می‌دهم.» باز همه‌ی حیوان‌های جنگل گفتند: «هوش تو به چه دردش می‌خورد. معلوم است تو هرگز در دام او اسیر نشده‌ای. او حتی از تو هم باهوش‌تر است.»

 

طاووس گفت: «شکارچی شجاع، زیبایی مرا بگیر.» همه‌ی حیوانات گفتند: «زیبایی تو به چه درد این مرد شجاع و باهوش می‌خورد.»

 

مدتی همه ساکت ماندند و نمی‌دانستند چه بگویند آن‌وقت عقاب گفت:

 

«شکارچی باید چشمی تیزبین داشته باشد تا همه جای جنگل را خوب ببیند، من تیزبینی چشم‌هایم را به او می‌دهم.»

 

هنوز حرف عقاب تمام نشده بود که سگی وحشی گفت:

 

«من هم به او می‌آموزم که چگونه از بوی هر حیوانی جای آن را پیدا کند.»

 

در همین وقت گربه‌ی وحشی به صدا در آمد و گفت:

 

«من هم شنوایی گوش خود را به او می‌دهم تا آهسته‌ترین صدا را هم بشنود.»

 

شیر گفت: «درست می‌گویید، برای یک شکارچی همه‌ی این چیزها لازم است.»

 

شکارچی از هدیه‌هایی که به او داده بودند تشکر کرد و به دهکده بازگشت.

 

روز بعد، بازهم شکارچی به دنبال شکار رفت. از اولین پیچ جنگل که گذشت، جنگل به نظر او طور دیگری آمد.

 

صداهایی شنید که تا آن‌وقت هرگز نشنیده بود. چیزهایی دید که تا آن‌وقت هرگز ندیده بود. بوهایی حس کرد که تا آن‌وقت هرگز به دماغش نخورده بود.

 

در دل جنگل، گنجشکی به بچه‌هایش پرواز کردن یاد می‌داد. آن‌طرف‌تر بچه شیری با یال‌های مادرش بازی می‌کرد. از تپه‌ای ببر جوانی آهسته، آهسته با زیبایی باورنکردنی بالا می‌رفت.

داستان جنگل برای کودکان + قصه های جنگل برای کودکان

شکارچی حالا حتی پنهانی‌ترین نقطه‌ی جنگل را می‌دید. می‌دید که حیوان‌ها چقدر زیبا هستند. یادش آمد که چطور همیشه او به‌وسیله‌ی دام آن‌ها را اسیر می‌کرد و زندگی خوش آن‌ها را به هم می‌زد.

 

صدای جنگل را می‌شنید که پر از هیاهوی شادی‌بخش پرندگان و حیوان‌های جنگل بود. یادش آمد که چطور صدای تیر تفنگ او این صداها را خاموش می‌کرد. مدتی ساکت ایستاد.

 

همه‌چیز را نگاه کرد. به هر صدایی گوش داد. بعد، از راهی که آمده بود برگشت. دامش را پاره کرد. تفنگش را شکست. در دل جنگل کلبه‌ای ساخت و همان‌جا خانه کرد. از آن روز به بعد دیگر او شکارچی شجاع جنگل نبود، بلکه نگهبان شجاع جنگل بود.

 

قصه های جنگل برای کودکان را در این نوشتار تقدیم شما مادران مهربان کردیم تا بتوانید برای فرزندان تان هر شب یک قصه تعریف کنید تا خواب شان ببرد.

برچسب‌ها:

جدیدترین مطالب