قصه سنجاب کوچولو

قصه سنجاب کوچولو

قصه سنجاب کوچولو را در این بخش از مقاله برایتان تدارک دیده ایم و از شما دعوت می کنیم با ما همراه باشید.قصه سنجاب کوچولو

قصه سنجاب کوچولو

خوب بچه های عزیز در این بخش چند قصه سنجاب کوچولو را براتون آماده کردیم که امیدواریم از خوندن اونها لذت ببرید:

 

سنجاب کوچولو هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بدون اجازه پدر و مادرش، بتواند به تنهایی از لانه خارج شود. اما خواهر بزرگترش را می‌دید که هر روز صبح، برای چیدن میوه به جنگل می‌رفت و با سبد پر از خوراکی‌های خوشمزه بر می‌گشت. سنجاب کوچولو هم آرزو می‌کرد کاش زودتر بزرگ شود تا بتواند به تنهایی از درختان بلند و پر شاخ و برگ بالا برود و هر قدر که دوست دارد فندق و بادام  و گردو و بلوط‌های خوشمزه و درشت بچیند.

 

یک روز که سنجاب کوچولو در لانه نشسته بود و داشت به بزرگ شدن خودش فکر می‌کرد، سنجاب‌های دیگر را دید که روی شاخ و برگ درختان جنگل بالا و پایین می پرند. او خیلی غصه خورد. چرا؟چون دلش می‌خواست مثل آنها به هر طرف که می‌خواهد برود.

 

وقتی پدر و مادرش از راه رسیدند به آنها گفت: من چه وقت می توانم به جنگل بروم؟ پدر گفت: وقتی که بزرگ شدی و توانستی یک سبد از میوه‌های این جنگل را بغل کنی و به خانه بیاوری! سنجاب کوچولو که فکر می‌کرد حالا بزرگ شده، گفت: این که کاری ندارد، من همین الان هم می‌توانم یک سبد پر ازمیوه‌های جنگل را بچینم و بیاورم! پدر سنجاب کوچولو که خیلی بچه‌اش را دوست داشت گفت: اگر تو می‌توانی به تنهایی به جنگل بروی فردا صبح به جنگل برو. حالا دیگر ما پیر شدیم اگر تو بتوانی یک سبد بلوط بیاوری ما خوش حال می شویم. سنجاب کوچولو تا این را شنید از ذوق تا صبح خوابش نبرد.

 

صبح روز بعد ، همین که آفتاب درآمد سنجاب کوچولو یک سبد برداشت و از لانه خارج شد. جنگل و همه آن چیزی که در آن وجود داشت. درختان بلند و در هم، میوه‌های خوشمزه و رنگارنگ، پرندگان پر سر و صدا و …. سنجاب کوچولو از دیدن آن همه زیبایی غرق لذت و تماشا شده بود. او موجوداتی را می‌دید که تا به حال ندیده بود: گله گوزن‌ها ، میمون‌هایی که از جلوی چشم او با سرعت بالا و پایین می رفتند و پرندگانی که از این شاخ به آن شاخ می‌پریدند…. سنجاب کوچولو که از شوق و ذوق نمی‌دانست باید چکار کند، بدون هدف این طرف و آن طرف می‌دوید و نمی‌دانست باید چه نوع میوه‌ای را از کدام درخت جدا کند. سنجاب کوچولو که حیران و سرگردان توی جنگل در حال حرکت بود، ناگهان چشمش به یک خرس قهوه‌ای افتاد.

 

اول خیلی ترسید، اما وقتی خنده خرس را دید، آرام شد و در پشت درختی ایستاد. خرس مهربان پرسید: نترس… چی شده… دنبال چی می گردی؟

 

سنجاب کوچولو؟ سنجاب کوچولو کمی جرات پیدا کرد و گفت: دنبال میوه‌های خوشمزه می‌گردم. بخصوص بلوط‌های درشت… اما نمی دانم چرا از هر درختی بالا می‌روم بلوط پیدا نمی کنم؟ خرس مهربان خنده‌ای کرد و گفت: هر درختی یک نوع میوه دارد. تو اول باید درخت آن را بشناسی و بعد از آن بالا بروی.

 

مثلا اگر بلوط می‌خواهی باید از درخت بلوط بالا بروی. حالا دنبال من بیا تا درخت بلوط را به تو نشا ن بدهم ! سنجاب کوچولو وقتی دید خرس قهوه‌ای اینقدر مهربان است، دنبال او به راه افتاد تا به یک درخت بلوط رسیدند. سنجاب کوچولو که تا به حال درختی به این بزرگی و پر از میوه ندیده بود، بدون معطلی از درخت بالا رفت و شروع به چیدن بلوط کرد.

 

از این شاخه به آن شاخه… هرچه بلوط می‌دید می‌چید. سبدش کاملا پر شده بود. خرس قهوه‌ای که پایین درخت ایستاده بود فریاد زد: دیگر بس است. سبد تو پر از بلوط شده… ممکن است ازآن بالا بیفتی. اما سنجاب کوچولو که خیلی ذوق زده شده بود، به دنبال بلوط‌های درشت بالا و بالاتر می‌رفت. تا اینکه سبدش آنقدر سنگین شد که ناگهان از آن بالا به پایین پرتاب شد.

 

سنجاب کوچولو شانس آورد که در لابلای شاخ و برگ درختان آویزان شد، وگرنه معلوم نبود که چه بلایی ممکن است به سرش بیاید.

 

خرس مهربان که در پایین درخت منتظر او بود، کمکش کرد و او را نجات داد، اما دیگر از سبد پر از بلوط خبری نبود، زیرا بلوط‌ها همه به اطراف درخت ریخته بودند و چند سنجاب بزرگتر داشتند آنها راجمع می کردند… آن وقت بود که سنجاب کوچولو از خرس مهربان خجالت کشید و با خودش فکر کرد که: پدر درست می گفت، من بزرگ نشده‌ام و بازهم باید صبر کنم.

 

قصه سنجاب کوچولو

 

قصه کودکانه سنجاب کوچولو

یکی از زیباترین داستان های زیبا برای بچه ها قصه کودکانه سنجاب کوچولو است که در این بخش برای شما عزیزان آماده کرده ایم:

 

لب های سنجاب کوچولو گریه ای شد چشم هاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید. فقط نی نی را دوست دارید.

 

چند روز پیش، نی نی سنجاب ها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و  می گفت نی نی  هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.

 

سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.

 

بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .

 

سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.

 

سنجاب کوچولو جواب نداد.

 

بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم.

 

سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.

 

مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.

 

بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم…

 

ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.

 

مامان گفت عزیزکم سنجابکم.

 

لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.

 

مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.

 

یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم.

 

حالا مامان  و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

 

قصه سنجاب کوچولو

 

داستان سنجاب کوچولو

یه روز سنجاب کوچولو قصه ما از خواب بیدار شد و گفت: « من دوست دارم در یک لانه دیگر زندگی کنم، لانه ای که فقط برای خودم باشد.» مامان سنجاب با شنیدن خبر سنجاب کوچولو و لانه جدید اش ناراحت شد: «اگر از این خانه بروی، دلم برایت تنگ می شود.»

 

سنجاب کوچولو خندید: «نگران نباش! هروقت خواستی می توانی بیایی خانه ام و مهمانم شوی.»

 

مامان سنجاب پرسید: «حالا کجا می خواهی بروی؟»

 

روی شاخه بغلی یک سوراخ است، مطمئنم لانه ی خوبی می شود، من دیگر باید بروم به لانه ام.

 

سنجاب کوچولو چند فندق برداشت و رفت توی لانه اش.

 

آن شب سنجاب کوچولو خوابش نمی برد. صدایی شنید: « هو…. هو… هو…»

 

با ترس گفت: «این چه صدایی است؟» سرش را از سوراخ لانه بیرون کرد. دید چیزی به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند.

 

زود رفت در لانه ی مامان سنجاب: «تق…تق…تق…»

 

مامان سنجاب پرسید: « این وقت شب، کی آمده مهمانی؟ »

 

سنجاب کوچولو گفت: « من یک سوال دارم.»

 

مامان سنجاب در را باز کرد : « چه سوالی؟ »

 

سنجاب کوچولو پرسید: « اون چیه که شب ها همه اش می گوید: هو… هو… هو…؟ »

 

مامان سنجاب جواب داد:« او یک جغد است . شب، جغدها آواز می خوانند.»

 

سنجاب کوچولو تشکر کرد و به لانه اش رفت؛ اما دوباره زود برگشت :« تق…تق…تق…»

 

اون چیه سیاه رنگ است و شب ها به سرعت از این طرف به آن طرف پرواز می کند.

 

مامان سنجاب گفت: «او یک خفاش است. آن ها در شب پرواز می کنند.»

 

سنجاب کوچولو با خودش گفت: «پس چرا شب های قبل این ها را متوجه نمی شدم؟»

 

مامان سنجاب به سنجاب کوچولو و لانه جدید نگاه کرد و گفت :

 

« می خواهی بیایی توی لانه؟ شاید باز هم سوالی به فکرت برسد.»

 

سنجاب کوچولو با خوش حالی قبول کرد و توی لانه رفت. همینکه سرش را روی بالش گذاشت، زود خوابش رفت. این بار به جای سوال، یک عالمه خواب های رنگی داشت.

برچسب‌ها:

جدیدترین مطالب